سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، شریف ترین تبار است . [امام علی علیه السلام]
...ساعتارو به عقب برگردون

یکی ندونه فک میکنه یه خانوم جا افتاده این پستو نوشته با این عنوان... پوزخند

قرار بود یه پلی بک(!) بزنیم به دوران دبیرستان...
میخاستم اون صفحه هایی از سررسید 87 بنویسم که راجب ...سادات بود ولی هرچی زیر و روش کردم دیدم بعضی جاهاش خیلی بی ادبی بود واسه این مکان کمی سنگینه! باید فکر کرد
فقت نکته ای که خیلی ازش خنده م گرفت این بود که یه جاش زهرا بجای کلمه "رکیک" گفته بود "رکیدخیلی خنده‌دار
گفته بود از این کلمات رکید استفاده نکنید... پوزخند
خلاصه این شد که فقت محض تجدید خاطره ، نوشته "یه روزشو" آوردم اینجا:

زنگ سوم- ادبیات با خانوم یزدانی
گویا که پرسپلیس لنگ خیس قهرمان شده و خانوم یردانی بسیار بسیار از این موضوع سوخته(زیرا که طرفدار سپاهان بود) بعد بچه ها هی داشتن راجب فوتبال حرف میزدن و خانوم یزدانی رو دلداری میدادن که بابا لیگ نشد جام حذفی که هست... پوزخند و از این قبیل حرفا که ناگهان دیدم یکی از بچه ها که لباف نامی بود درحال گزیدن لب و خوردن حرص بود از اینکه چرا وقت پربار کلاس ادبیات ما باید سر همچین مسائل بی ارزشی تلف شه...! خوابم گرفت
زنگ چهارم- المپیاد شیمی
کلاس امروز مفید بود من به پای تخته کوچیدم و کلی ساختار لوئیس رسم کردم و لبخند رضایت بخش دانایی رو روی صورتش دیدم(البت دانایی واسه من بیشتر از اینکه یه استاد باشه مث یه رفیق میمونه ولی درهر صورت)
[*اون موقه مطمئنن فک نمیکردم تو دانشگا قراره 4سال شیمی رو بصورت محض دمبال کنم*]
 
همچنین تیکه های اختصاصی از هرکدوم از بچه ها :
 
- یه بار توی یه روز آفتابی با بچه ها همگی رفته بودیم پایین بعد چنتا از بچه های فسقلی داشتن آب بازی میکردن حواسشون نبود روی زهرام آب ریختن و سریع ازش معذرت خاستن ؛ به ثانیه نکشید که زهرا خیلی جدی برگشت بهشون گف خیلی احمقین... ترسیدم
 
- بنفشه رو که یادتونه همیشه انگار تو کفشاش فنر کار گذاشته بودن؟! (درحال پرش بود...) یه دفه زنگ تفریح خورده بود ماها داشتیم میرفتیم تو حیاط بنفش داشت برمیگشت که همو دیدیم بعد با یه حالت استرس ناکی گف زنگ تفریح تموم شده؟! مهدیسم گف نه هنوز فرصت داری تفریح کنی خیلی خنده‌دار
- اولین سالی که من رفته بودم تو اون مدرسه(شهید معصومه) من و نسرین که باهم دوست نبودیم(فقت مهدیس دوست مشترکمون بود!) در واقه اصن باهم حرف نمیزدیم. یه بار آخرای سال بود سه تایی(من و نسرین و مهدیس) نشسته بودیم که من گفتم که میخام سال دیگه تغییر رشته بدم و اینا... بعد نسرین گف راس میگی؟! من: آره. نسرین: خاک تو سرت!
[این در واقه اولین دیالوگی بود که بین من ونسرین رد وبدل شد، دهنم وا موند فش داد... گیج شدم ]
 
- یادم میاد امتحان آمار ترم داشتیم ،من مثل همیشه نخونده بودم و مثل همیشه با مهدیس کنار هم نشسته بودیم برای تبادل اطلاعات...
تقریبا آخرای ساعت بود که دیگه باید برگه رو میدادیم. مهدیس تو یه برگه سوالایی که من میخاستمو بهم داد و چنتا سوال ازم پرسیده بود ولی تا بهم دادش عین گاو بلند شد برگه شو داد! چندی بعد که منم برگه رو دادم دیدم مهدیس تو سالن نشسته و مدام تکرار میکنه : تر زدم...(پوزش!) بهش گفتم چرا رفتی؟! میخاستم سوالو بهت بگم گف فک کردم وخت امتحان تموم شده... (آی کیوی! نکته بین)
 
- بهاره م یادمه اونموقه همیشه حالت نگران قیافشو حفظ میکرد (ابرواش مث علامت تعجب میشد) یه سری جزوه م تو دستش بود داشت دمبال بهار میگشت ازش سوال بپرسه قاط زدم
- سهیلارم چیزی به ذهنم نیومد بنویسم فقت یادمه همیشه توهم مخ زدن و طراحی روی جلد داشت... شوخی
 
همین!

 دیشب یه پشه نیشم زد.پا شدم دنبالش کردم ،بلخره گرفتمش اومدم بکشمش یهو گفت بابا !
راست میگفت من باباش بودم آخه خون من تو رگهاش بود!
تا صبح تو بغل هم گریه کردیم...
(البت در واقه باید به من میگف مامان! )
پ.ن 1 : نوشته های بالا تقریبن همه ش مربوط به سال دومه. به همین دلیل نقش خانوم دکترمون
           کمرنگ بوده...(نفیس)
پ.ن 2 : فاطمه م چون دیگه رفته قاطی مرغا باهاش شوخی نکردم...

 پ.ن 3 : زهرا چون قدش بلنده بیشتر از بقیه ازش تجدید خاطره کردیم...

پ.ن 4 : نسرین اون تیکه از آهنگ لهراسبی که من دوس میداشتم و گذاشته پیشوازش...
           بسی حال نمودیم!
          صد بار در روز بهش زنگ میزنم!
پ.ن 5 : "تاریخ تحلیلی صدر اسلام"مو شدم 14 !!!
           اینو دیگه کجای دلم بذارم؟!...


نوشته شده توسط سارا 90/11/9:: 12:31 صبح     |     ()نظر